آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

آنیتا..کوچولوی دوست داشتنی

پایان هفت ماهگی گل دخترم

دخملی من وارد هشت ماهگی شد.                                     شکرت خدا جونم آنیتا جونم دیروز وقتی شیشه قطره ویتامین آ+د را دیدی اخم و تخم کردی ما هم نمیتونستیم تشخیص بدیم واسه چی اینجوری میکنی بعدش متوجه شدیم فکر میکنی می خواهیم آهن بدیم بهت.آخه اصلا آهن دوست نداری گلم. امروز یه کم دیر اومدم خونه .آخه تو اداره سرم خیلی شلوغ بود .از وقتی من را دیدی تا وقتی بخوابی نمیذاشتی از پیشت برم تا یه کم دور میشدم  گریه میکردی.آخر سر بابایی ش...
28 دی 1391

درد دل مامانی....

آنی جون دختر همسایه مون ،دختر خاله نسیم دینا کوچولو به دنیا اومده.اون روز رفته بودم پیشش. خیلی دلم برای اون روزهای خودمون تنگ شده.یاد اولین دیدارم با تو میافتم تو اتاق عمل که تو رو گذاشتن رو تخت روبروم و من به زورمیخواستم جلوی اشکامو بگیرم الانم که دارم این مطلب را برات مینویسم بازم گریه میکنم.مهمترین و شیرین ترین لحظه زندگیم بود.به خودم می گفتم این دختر کوچولوی منه همون که ٩ماه با من بوده.همون که برای دیدنش پرپر می زدم.انقدر زیبا و معصوم بودی که قادر به توصیفش نیستم.از همون اول که اوردنت پیش من دهنت را تند تند باز و بسته می کردی تا شیر بخوری اصلا مثل بچه های دیگه نبودی که روزهای اول نمی تونند راحت شیر بخورند.هر مهمونی که می اومد خونمو...
13 دی 1391

اولین یلدای آنیتا گلی(با کلی تاخیر)

آنیتا جان اولین یلدات را خانه مامان جون اینا بودیم.چون واکسن ٦ ماهگی را روز قبلش زده بودی و بر خلاف دفعات پیش اصلا حوصله نداشتی قطره استامینوفن را نمی خوردی همش در حال گریه و زاری بودی برای همین اولین یلدا مطابق میل و برنامه من نبود ولی بازهم خدا  رو شکر با همه اینها خوب برگزارشد.دختر خاله مامانی فاطمه جون و زهراجونم بودن از قدیم گفتن دل به دل راه داره اونها شما را خیلی دوست داشتند شما هم انها را.خلاصه کلی همدیگرو تحویل می گرفتید. هندوانه رویاهات شیرین،انار موفقیتهایت پردانه،پسته خاطراتت خندان،قصه زندگیت خوش و عمرت چون یلدا بلند باد. ...
10 دی 1391

پرنسس من

سلام بر پرنسس من سلام خانون خانوما،نیم سالگیت مبارک عسلم،٦ماه گذشت و خدا را هزاران بارشکر که خوب گذشت الان دیگه واسه خودت خانمی شدی وقتی از خواب بیدار می شی و بهم یک لبخند می زنی می خوام از خوشحالی پر بکشم .این جمعه سه تایی رفتیم آتلیه تا ازت عکس بگیریم.خانم عکاس هر کاری کرد کهتا یه کوچولو بخندی انگار نه انگار .بیچاره مجبور شد دخترشو صدا کنه بعد از کلی تلاش بالاخره افتخاردادی و خندیدی نمی دونم تو عکس چه جوری شدی ولی امیدوارم خوب در بیاد.دوشنبه هم برات یه جشن ٦نفری (البته با شما)تو خونه مامان جون اینا گرفتیم این ها هم چند عکس شما از پایان ٦ماهگی     ...
9 دی 1391
1